جمعه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۳، ۱۲:۲۸ ق.ظ
هوالشهید
یکی ازرزمنده ها میگفت:
می خواستم برم دستشویی ، وقتی رسیدم دیدم همه آفتابه ها خالین .
برا پرکردن کردن آفتابه ها باید چند صد متر تا هور می رفتیم ، زورم اومد برم. یه بسیجی اون طرف وایساده بود.
صداش زدم: برادر! میشه این آفتابه رو برام آب کنی؟ اونم آفتابه رو گرفت و رفت .
وقتی آورد دیدم آبی که آورده خیلی کثیفه. بهش گفتم : اگه از صد متر اونطرف تر آب اورده بودی تمیز تر بودا ، برو تمیزترش رو بیار.
آفتابه رو از من گرفت. رفت آب تمیز آورد و آروم رفت.
چند روز بعد قراربود فرمانده لشکر برامون حرف بزنه، دیدم همون کسی که
چند روز پیش برام آب آورده بود، رفت پشت میکروفون!
کسی که امروز بهش میگن: سردار شهید مهدی زین الدین
۳ نظر
۱۷ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۲۸